ﻫ
آن روز راز آمیز مه آلود
انگار تمام دره های مخمل پوش بهاری
غرق رطوبت پونه و
عطر خیس علف بود
من پی پرنده ای روشن تر از رنگ نور
از همبازی بادها دور شده بودم
خودش گفته بود بیا
من هم رفتم
رفتم دیدم از دامنه های بالاتر
صدای ساز و سرود عجیبی می اید
یادم رفته بود مادرم چه گفته بود
می گفتند دره ی هزار انار شمالی
جن دارد
پری زاده های پسین گاهی
گمان کرده بودند
در این حدود مه آلود
از اولاد آدمی آوازی نیست
آمده بودند بالاتر از دره ی انار
نشئه ی هم آغوشی باد و نی می رقصیدند
داشتم نگاهشان می کردم
حواسشان نبود
پرنده هم نمی دانست
من از قبیله ی دور آدمیان بی باورم
یکیشان شبیه نور زنانه ی مایل به آبیانه بود
آمد دستم را گرفت
گفت بیا
دایه ات دارد بالای رود
به رویای تشنه ی آهوان اردی بهشت شیر می دهد
چه سحر بی باوری از بوی بهدانه می بارید
هوا پر از طعم نمور قند و فطیر تازه ی گندم بود
من رفتم رفته بودم
دایه داشت نگاهم می کرد
شبیه آب و انار و عقیق برهنه بود
بویم کرد
بوسیدم
شیرم داد
خوی و روی و موی او
بوی خواب خدا و آرامش ازل می داد
گفت
گمت کرده بودم کودک هزار خیال عشیره ی آب ها
تو خسته ای
خیلی خسته ای
حالا بخواب
و من خوابم برد
تا برای همیشه شاعر شوم